داستا نک های من
احمد قدرتی پورAhmad Ghodratipour
وقتی می رفت
وقتی می رفت پشت سرش نگاه نکرد.ترسید اورفته
باشد.
عشق وسایه
ازسایه ی خود ش هم می ترسید. چراغ ها که خاموش
بودند به خانوا د ه اش سرمی زد.
تنها یی
زن توی ماشین وقتی اورا نشان داد با خود گفت:
تنها شد یم. ای کاش این کاررا نکرده بودم.
انگشت ها
نخورده انگشت های ش را پس می کشید. د وتا یش
شکسته بود.
این نیزبگذرد
خواند: پشیمانم، پشیمانم، پشیمان... این جا مسلخ
گاه انسان است...النجاه فی الصدق...این نیزبگذ رد.....
خندید ونشست. سرا پا یش دردمی کرد.
آزادی
چند روزبیش ترنماند.جلوی نگهبان که اورامی برد گفت:چرابه
دروغ گفتی به خانه ی ما می آمدی؟!....ونگهبان هنوزاورا می برد.....