۱۳۹۵ دی ۱۵, چهارشنبه

داستا نک های من

داستا نک های من

احمد قدرتی پورAhmad Ghodratipour

وقتی می رفت
وقتی می رفت پشت سرش نگاه نکرد.ترسید اورفته باشد.

عشق وسایه
ازسایه ی خود ش هم می ترسید. چراغ ها که خاموش بودند به خانوا د ه اش سرمی زد.

تنها یی
زن توی ماشین وقتی اورا نشان داد با خود گفت: تنها شد یم. ای کاش این کاررا نکرده بودم.

انگشت ها
نخورده انگشت های ش را پس می کشید. د وتا یش شکسته بود.

این نیزبگذرد
خواند: پشیمانم، پشیمانم، پشیمان... این جا مسلخ گاه انسان است...النجاه فی الصدق...این نیزبگذ رد.....
خندید ونشست. سرا پا یش دردمی کرد.

آزادی
چند روزبیش ترنماند.جلوی نگهبان که اورامی برد گفت:چرابه دروغ گفتی به خانه ی ما می آمدی؟!....ونگهبان هنوزاورا می برد.....



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر