۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

پرو، پرنده  و زاینده رود
احمد قدرتی پورAhmad Ghodratipour

 
 http://www.spadanabike.ir/Gallery/BigP/weekly/weekly1/Weekly%20cycling%20(6).jpg
زمانی که او را یافتند، سرش را روی میز چوبی کهنه ای گذاشته بود و نگاه می کرد. به کجا؟ کسی
نمی دانست.
شاید به تابلوی غبار گرفته ی روبرویش که جوانی در آن می خندید.کنار دستش پاکت نامه ای بود بی نشان و بی امضاء ، حاوی مقداری پول و یک نامه…..
همسر عزیز ومهربانم !
پس از سلام، امیدوارم حالت خوب باشد. راه دور است و با این وضع و حال نمی توانم پیش تو بیایم. پاهایم قرار ندارند و گاه دچار سرگیجه می شوم و چشم هایم سیاهی می رود. سال هاست که از تو بی خبرم ،‌ و این البته بسیار ناراحتم می کند. سال هاست که از تو دورم. تو نباید مرا تنها
می گذاشتی.
این پسر هم که اخلاق خودت را دارد و درست مثل تو بی خبر می گذارد و می رود.  
بی خبر که نه، اما نه تو گفتی و نه او. یعنی می خواهم بگویم انتظار نداشتم که به این صورت باشد. فکر می کنم بهتراست دوباره دور هم جمع شویم و مثل گذشته ها، آن روزهایی که پسرمان کوچک بود و تو مریض نبودی و دکترها جوابت نکرده بودند، دست پسرمان را بگیریم و برویم سر آب روان. تو این طور می گفتی، یادت هست؟ برویم سرآب روان و یکی دو ساعت بمانیم و سبک بشویم و برگردیم تو این خانه که حالا به اندازه ی تو تنها ست . این پسر و من که مثل ارواحیم و آرامش و تنهایی این خانه را نمی توانیم به هم بزنیم. شاید تو بتوانی، بتوانی. درست نمی دانم چه
می خواهم. تنها دلم می خواهد که تو برگردی. اینجا خیلی سوت و کور است. تو هم آنجا تنها هستی و کسی نیست که مونس دلت باشد و حرفت را بفهمد. اگر یک وقت سرما بخوری چه می شود؟
چه کسی از تو نگهداری می کند؟ شنیده ام که آنجا هوا خیلی سرد است و یخ زمین، حتی توی تابستان هم آب نمی شود. من خیلی تنها هستم. پسرمان که از وقتی برگشته، دیگر با من حرف
نمی زند. روزها همان طور ساکت و بی آزار می نشیند رو برویم و می خندد و شب ها هم  می رود توی اتاق خودش و نقاشی می کند. من نمی دانم چطور می شود توی تاریکی نقاشی کرد. حتی چراغ را هم  من برایش روشن می کنم؛ وقتی که از پشت شیشه نگاه می کنم و او را می بینم که توی تاریکی نشسته و به تابلوهایش ور می رود. چطور  رنگ ها را تشخیص می دهد؟! در را باز می کنم و کلید چراغ را می زنم. نشسته است کار خودش را می کند. آخر من نگران خودش هستم. چشم هایش؟! اگرآنها را از دست بدهد که دیگر نمی تواند نقاشی کند. انگار من را نمی بیند. توی خانه نشستن، آن هم توی اتاق در بسته و تاریک، سرانجام همین چیزها را هم دارد. از روزی که برگشته، ازخانه بیرون نرفته است. نه این که بخواهم از خانه بیرون برود، نه، خودم یک بار به او گفتم  نرود. ولی آخر این طور که نمی شود. می ترسم حالش بد شده باشد . خوب،‌ شاید هم طبیعی باشد. آخر بعد از آن ماجراها؟! راستی، برایت نگفته ام؛ این مدت اتفاقات عجیبی افتاده است. اتفاقاتی که هر چه فکرمی کنم کمتر از آنها سردر می آورم. تا یادم نرفته بگویم که وقتی می آیی کلید را همراهت بیاور. من در را به روی هیچ کس باز نمی کنم.آخر می ترسم، می ترسم آن ماجراها درباره تکرار شوند. می پرسی چه ماجراهایی؟ برایت خواهم گفت. نمی دانم باور می کنی یا نه، اما به تو بگویم که همه ی آنها را به چشم خودم  دیده ام . من چیزی را به آنها اضافه نکرده ام. وقتی دانستی، خودت قضاوت می کنی که
چیزی کم یا زیاد نشده است. می ترسم تو هم به من بخندی. تا به حال چند بار برای پسرمان
گفته ام، اما او تنها نگاه می کند و می خندد. انگارکه باور نکرده است. می دانی؟ همه چیز عجیب بود! حالا هم که دارم با تو حرف می زنم، او اینجا نشسته و دارد می خندد. او نمی داند که چقدر ناراحت بودم. او که نبود تا ببیند. تو بگو، اگر می خواست برود، چرا به من نگفت؟ این طور بی خبر؟ شاید
می ترسید سرزنشش کنم؟ آن هم در آن وضع حالی که داشتم؟ نمی دانم .  بعدها به این مسئله خیلی فکر کردم. نمی دانستم کجاست . مدت ها طول کشید تا  فهمیدم که باید جای دوری رفته باشد. آن روز، پشت تلفن چیزهایی دستگیرم شد. اما این که نگفته رفت و مرا بی خبر گذاشت؟ نه، این را  هرگز نفهمیدم. سرزنشش نمی کنم. جوانی ست و هزار فکر و خیال که می دانی، ما اصلاً از آنها سر در نمی آوریم دیگر. پاپی اش نشدم و نمی شوم. نمی خواهم ناراحتش کنم. از همین
می ترسم. شاید دوباره… نه، در را به روی هیچ کس باز نمی کنم. به او می گویم پول مان تمام شده،
می خواهم یکی از تابلوهایت را ببرم به این خرت و پرت فروشی سرخیابان بفروشم، جوابی نمی دهد. همین طورگوشه ی اتاق نشسته است و می خندد. دیگر خسته شده ام زن. آخر چکار می توانم بکنم؟ تا به حال چند تا از آنها را فروخته ام. خرت و پرت فروشی سرخیابان می گوید ارزش زیادی ندارد. می گوید منظره، مینیاتور و آثار تاریخی می خواهد. از میان تابلوها، از خودم یا او، هرکدام را که این طور بودند، بردم و به او فروختم. دیگر چیزی نمانده است. بقیه را هم که حاضر نیست بخرد.
می گوید بی معنی اند و نقاش آنها حتماً یک چیزیش می شده است. به او نگفتم که پسرم کشیده است. خودم هم که دیگر نمی توانم؛ دستم می لرزد.آن روزها گل و مرغی می کشیدم که حالا دیگر نمی توانم.یادت باشد،کلید را با خودت بیاور. نمی خواهم دوباره بنشینم و دایم به خودم بگویم که آخر باید یک جایی باشد؛ او را یکی دیده باشد؛ آب که نبوده به زمین فرو برود… و هزار جور فکر و خیال دیگر.این که شاید حالا در جایی از این دنیا،گوشه ای نشسته و شاهنامه و حافظ می خواند و یا شاید کارت پستالی از کاشی های اصفهان و یا زاینده رود گیر آورده و به جایی تکیه داده و به آن خیره شده است. شاید هم دارد به پرنده ها فکر می کند. به آنها که به پرو رفته اند. شاید هم اصلاً خودش حالا در پرو باشد و دارد برای یک سرخپوست ماهی گیر، ترانه های باباطاهر را می خواند. نکند آب او را به ساحل پرو انداخته باشد و… و اما به خودم دلداری می دادم و می خواستم فال بد نزنم و فکر کنم که پسرمان حالا دارد نقاشی می کشد. نقاشی از چهره ی یک سرخپوست تنها و مهربان که می خندد. همیشه یا کتاب می خواند و چیزی می نوشت و یا می رفت سراغ تابلوهایش. حالا هم این کار را می کند. توی تاریکی، من نمی دانم چطور می شود توی تاریکی نقاشی کرد؟آن روزها چیزهای عجیبی می کشید: آدم هایی که روی دست راست می رفتند، مردانی که پیراهن به پا می کردند و کروات به کمرشان می بستند، مناره ای که گره خورده بود، ماهی که توی تابه ی پر از روغن داغ شنا می کرد و اسکلتی که جام در دست و رقص کنان، برای شاهزاده ای یا درویشی مینیاتوری ناز و کرشمه می آمد و خیلی چیزهای دیگر. هر وقت این ها را می کشید، بیشتر توی خودش فرو می رفت و آرام تر می شد. انگار به مسئله مهمی فکر می کند. مدت ها بود که رفتارش عجیب تر شده بود. زیاد اهل رفیق بازی و رفت و آمد و این جورها کارها نبود. بیشتر تنها بود.یا این که من این طور فکر می کردم. شاید هم نمی خواست آنها را ببینم.آره، هرچه فکرمی کنم می بینم رفتارش عجیب تر شده بود و سر از کارش در نمی آوردم. وقتی درخانه نبود، حتماً می رفت کنار زاینده رود می نشست و منتظر می ماند تا فواره باز شود واز آن، در پشت شاخه های لرزان بیدهای مجنون طراحی کند و پرنده ها را ببیند که توی غبار آب می پرند. خودش می گفت. وقتی
 می پرسیدم می گفت.کتاب و کاغذ و مدادی برمی داشت و می رفت.
یک بار، شب بود که برگشت، طرف های غروب یا کمی دیرتر.کتابی خریده بود. همیشه وقتی کتاب خوبی می خرید خوشحال بود.آن شب هم این طور بود. با کفش دم درگاه می نشست و تعریف
می کرد. پرسیدم چیست؟ گفت:
«پرندگان می روند در پرو می میرند.آن را خواندم، تو هم بخوان، آدم را دیوانه می کند، تو هم بخوان، حتماً بخوان، یک ساعت بیشتر وقتت را نمی گیرد. من فکر می کنم باید اسمش را پرندگان می روند در پرو بمیرند می گذاشتتند.»
یک چنین حرف هایی زد و من بعدها آن را خواندم. وقتی که او رفت و شاید به پرو رفته بود. کسی چه می داند؟ می گفت کنار زاینده رود، وقتی که پرنده ها تو هوا می پریده اند،کتاب را خوانده است. می گفت: «شاید این پرنده ها هم روزی به پرو بروند.» و حرف های عجیب دیگری که تا آن روز نشنیده بودم. می گفت«شاید این پرنده ها به هوای پرو اینجا آمده اند.»
و آن شب کشیدن تابلوی پرنده را شروع کرد. دریایی مه گرفته، شاید در آن سوی دنیا و پرنده ای مینیاتوری که توی ساحل افتاده بود. مثل یک لکه ی خون روی ماسه، لکه ای که توی ماسه ی  نمناک گم می شد.
آن چند نفر که می گفتند از دوستانش هستند، او و تابلوی پرنده را بردند. درست یا دم نیست، شاید چند تا کتاب و دفترچه را هم،که توی آنها چیزهایی نوشته بود. راستش فکر می کنم این یکی، از
همه ی کارهایش بهتر بود.تابلو را می گویم. خودش می گفت. می نشست و نگاه می کرد. و از فاصله های مختلف نگاه می کرد و لبخند می زد.
آن شب آخرین باری بود که او و تابلو را می دیدم .پسرمان را می گویم و بعد آن ماجراها. دوستانش، خودشان می گفتند، دوستانش خیلی عجله داشتند. حتی حاضر نشدند آخرین قلم ها را روی  تابلو بزند و کار را تمام کند. پیش از این که بیایند،‌ گفت می خواهد تابلو را تمام کند . آن شب را
می گفت. برای باز کردن در، خودش رفت. خیلی عجله داشتند. پشت سرهم در می زند. با اینکه پرسید، کسی جواب نداد. من که صدایش را نشنیدم. پیشدری را با انگشت کنار زدم  و نگاه کردم. سه نفر بودند و شاید بیشتر. اما من تنها سه نفرشان را دیدم. اطرافش ایستاده بودند و با او حرف
می زند. پسرمان با نگرانی، توی پنجره ای که من پشت آن ایستاده بودم نگاه کرد و چیزی گفت.
 آن ها نگاه کردند و بعد به ساختمان اشاره کردند. پسرمان جلو افتاد و آنها هم به دنبالش به ساختمان آمدند. رفتار عجیبی داشتند. مرتب توی قفسه های کتاب سرک می کشیدند روزنامه ها و تابلوهای نقاشی را زیرو رو می کردند. طوری با ایما و اشاره حرف می زند که یک کلمه از آن ها را نفهمیدم. خواستند از من چیزی بپرسند که پسرمان گفت:
«پدر چیزی نمی داند.هرچه هست همین هاست.»
و من چیزی نمی دانستم. اصلاً سر در نمی آورم که منظورشان چیست. من ممکن بود چه چیز را بدانم؟دوستانش با تردید نگاهم می کردند.از تو چه پنهان نمی دانم چرا، کمی هول برم داشته بود. شاید از این رو بود که نمی دانستم چه خبر است، شاید.پسرمان را هرگز آن طور ندیده بودم. انگار که نگران چیزی باشد، وقتی که می رفتند، برگشت نگاهم کرد. پرسیدم کی برمی گردد و چرا این وقت شب؟ که گفت زود برمی گردد،گفت شامم را بخورم و بخوابم.
وتا سال ها او را ندیدم.حالا هم که آمده فرقی نمی کند. یک کلمه حرف نمی زد، می نشیند گوشه ی اتاق و زُل زُل نگاه می کند و می خندد.نه این بگویم خوشحال نیستم، نه. برای همین است که در را به روی کسی باز نمی کنم. اما آخر چرا این طور؟
صبح زود به اتاقش رفتم، نیامده بود و تابلوی پرنده هم نگذاشتند تمامش کند نبود. تا مدت ها فراموشم شده بود که تابلو را هم برده اند شاید کار بیهوده ای کردم. اما پسرمان کجا می توانست باشد؟ تا مدت ها توی صفحه ی حوادث روزنامه ها دنبالش می گشتم و بعد گمشده ها. فکر کردم بهتر است من هم یک آگهی بد هم. شاید تو فکر می کنی کار خوبی کردم؟ نمی دانم. آگهی را که سفارش دادم چاپ نشد. زنگ زدم،گفتند«آگهی شما قابل چاپ نیست، یک آگهی دیگر بدهید.اگر بخواهید و خودمان،آن را حک و اصلاح و بر طبق مقررات و به صورت معمول آگهی هایی از این نوع، در روزنامه درج می کنیم.»
که رضایت دادم. شاید فکر کنی، نباید این کار را می کردم. اما اگر تو هم جای من بودی، توی آن وضع، جز این کاری نمی کردی. چند روز بعد، بدون آن که عکسی از پسرمان باشد، آگهی چاپ شد. یادت هست، یک عکس قدیمی داشتیم که گفتی حیف است بهتر است نگه داریم. آن را از روی یک جایی کنده بودی؟ هنوز جای منگنه رو پیشانیش بود، یادت هست؟ اما آنها عکس را چاپ نکرده بودند، تنها نوشته بودند جوانی نمی دانم چند ساله، قد متوسط، موهای… و چیزهای دیگر که همه را اشتباه کرده بودند. می دانی من برایشان همه چیز را نوشته بودم.آنها حتی اسم و مشخصات و تاریخ گم شدن او را هم اشتباه  نوشته بودند. اما به هر حال خوشحال بودم که کاری کرده ام و امیدوار شدم که خبری از پسرمان پیدا کنم. تو هم اگر جای من بودی، شاید همین کار را می کردی. حتماً همین کار را می کردی. نگو نمی کردم. آخر نمی توانستم دست روی دست بگذارم وکاری نکنم.
اما وقتی خبری نشد، به روزنامه زنگ زدم و سراغ گرفتم.گفتند خبر ندارند و به یک شماره که حالا یادم نیست چه بود زنگ بزنم. اشغال بود. چند بار گرفتم تا وصل شد.کسی که صدایش را انگار
می شناسم، شاید جایی شنیده ام،گفت خبر ندارد و اگر می خواهم یک آگهی دیگر بدهم.یک آگهی دیگر نوشتم و به روزنامه دادم. نگران بودم که شاید دوباره اشتباه بشود؛ آن را خیلی خوانا و خوش خط نوشتم و دادم و گفتم که یک عکس هم دارند. پول آگهی را هم پیشاپیش و حتی خیلی بیشتر پرداخت کردم و خواهش کردم که این بار اشتباه نکنند.
هنوز زنگ تلفن تمام نشده بود که گوشی را برداشتم. صدایش آشنا بود، اما  نه چندان مهربان.گفت: «با پسرتان صحبت کنید.» صدایش خیلی ضعیف بود. انگار که از جای دوری حرف می زد.یا من این طور فکر می کردم. به زحمت می شد فهمید.گفت حالش خوبست و در خارج بسر می برد و چون درس می خواند و وضع خوبی دارد، به این زودی ها منتظر او نباشم. می دانی؟حال خوبی نداشتم.
نمی دانستم که خوشحال باشم یا نه. دستپاچه شده بودم. پرسیدم: چرا این طور بی خبر؟ تو که از این کارها نمی کردی؟ چرا به من خبر ندادی؟ که نفهمیدم چه جوابی داد و تلفن قطع شد.
هر چه منتظر ماندم خبری نشد. شاید دوباره زنگ می زد؟ او حتی آدرسش را هم نداد. اگر
می دانستم که کجا زندگی می کند، حتماً برایش نامه می نوشتم و یا حداقل ماه و سالی یک بار، با هم تلفنی حرف می زدیم. اما او هرگز زنگ نزد. مسخره است، می دانی؟ می خواستم بروم و از یکی بپرسم. شاید کسی می دانست و انگار کسی می دانست و یا اشتباه شده بود. نمی دانم هرگز
نمی دانستم. یعنی اینکه نمی شد فهمید.گفتند باید به سردخانه ی پزشک قانونی مراجعه کنم. در آنجا جسدی را نشانم دادند که صورتش تقریباً سوخته بود و تمام بدنش کبود و بریده بریده. انگار که بدن و پاهایش را شخم زده و بعد توی روغن سرخش کرده بودند. پرسیدند که او را می شناسم؟ گفتم: نه نمی شناسم.گفتند: این جسد پسر توست که توی بیابان پیدا شده من که قبول نکردم
. مسخره بود . پسر من نمی توانست توی بیابان به آن روز و حال افتاده باشد. تو بودی قبول
 می کردی؟ هر چه اصرار کردند که جسد را ببرم،‌ گفتم،‌ این کار درستی نیست که آن را روی دست من بگذارند. من با آن چه کار می توانستم بکنم؟ اصلا به من چه مربوط بود؟ جسد یک آدم غریبه را از پزشک قانونی بگیری و ببری که چه کارش کنی ؟ بعد از چند تا سئوال بی ربط هم و شناسنامه و دفترچه ی یادداشت بغلی پسرمان را گرفتم و آمدم . نمی دانم شناسنامه و دفتر چه یادداشت او پیش آن ها چه می کرد؟ پسر ما توی خارج داشت درس می خواند،‌ چطور می توانست توی بیابان افتاده باشد! نه حتماً اشتباه شده بود . کسی که پشت تلفن حتماً پسرمان بود خودش گفت . تازه،‌ مگر آن کس که اول صحبت کرد و صدایش آشنا بود، ‌نگفت : با پسرتان صحبت کنید؟! هر کس باشد قبول نمی کند. با چه اصراری می خواستند بگویند،‌آن جسد پسرمان است. تو باور می کنی ؟ فکر
می کردند من پسر خودم را نمی شناسم. من او را بزرگ کرده ام . هر جای بدنش را نشانم می دادند، می توانستم این را بگویم که او پسر من هست یا نه. آخرش هم معلوم شد حق با من بوده است. مدتی گذشت و خودش برگشت. حالا هم فهمیدم و او آمده است،‌ چرا باید بروم و آن جسد را تحویل بگیرم؟ همین تازگی ها بود که یک روز توی یک غروب،‌ نشسته بودم با خودم حرف می زدم که دیدم رو برویم نشسته ؛ بین تابلو ها،‌ گوشه ی دیوار و نگاهم می کند. باورت نمی شود. پسرمان برگشته بود. حتماً درسش تمام شده که برگشته و دیگر لازم نبوده که بماند.  داشت می خندید. شب که شد،‌ وقتی چراغ را خاموش کردم به اتاق خودش رفت. باور نمی کنی ؟ خودم رفتم و از پشت شیشه نگاه کردم. رفته بود گوشه ی اتاقش و داشت توی تاریکی نقاشی می کرد. داشت دوباره همان تابلو پرنده را می کشید. هنوز تمام نشده است.  اما نمی دانم چرا چراغ را روشن نمی کند. شاید نمی داند کلید چراغ کجاست،‌آن روزها می دانست. یعنی از کودکی می دانست. یادت هست؟‌ خودش را بالا
می کشید تا دستش برسد؟‌ در را باز کردم و پرسیدم چرا توی تاریکی کار می کند،‌ چشم هایش خراب می شود،‌ که جواب نداد. آن روزها هم همین طور بود. وقتی کتاب می خواند یا چیزی
 می نوشت و نقاشی می کرد،‌ می رفت توی خودش و دیگر ما را نمی دید و صدایمان را نمی شنید .
می دانی،‌ نمی خواستم با سؤال های خودم ناراحتش کنم . چراغ را روشن کردم و به اتاق خودم برگشتم . اما چشم هایش ؟! نمی دانم عاقبت چه به روز شان می آید . خیلی نگرانم. یک نقاش ،‌ بیش از هر چیز به چشم هایش نیاز دارد.
چند روز پیش شاید،‌آره به او گفتم که یک شب وقتی کسی ما را نمی بیند،‌ بیاییم پیش تو . حتماً سرو کوچکی که بالای سرت کاشتیم ، حالا خیلی بزرگ شده است . تو همیشه سرو را دوست داشتی و من این را بارها از خودت شنیده بودم . گفتم که مادرت تنهاست و بهتر است که بعد از سال ها دوری ،‌ سری به او بزنیم که جوابی نداد. هیچ جوابی نمی دهد. تنها می خندد . فکر می کنم بهتر است تو پیش ما بیایی . کمی پول برایت می فرستم که خرج راهت باشد؛ حتماً احتیاج داری . منتظر تو هستم. به امید دیدار.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر